مهدیسمهدیس، تا این لحظه: 11 سال و 16 روز سن داره

مادرانه هایی برای دخترم

ایستادن

دختر نازم مهدیسم امشب روی پاهای نازت ایستادی این اولینهایت مبارک باشد روزنامه های بابا روی میز بود و تو از ساعت های تقریباً 8 شب تلاش می کردی که دستت به روزنامه ها برسه قربون این تلاشهات بشم بعد از 2 ساعت تکاپو ساعت 10:30شب بود که یهو دیدم دستت را به میز گرفتی و داری بلند میشی از پشت مراقبت بودم که نیوفتی روی پاهات بلند شدی و از شوق جیغ کشیدی و دستهات را روی روزنامه ها کوبیدی عزیزکم زانوهات هنوز قوت نداره و می لرزه الهی قربون زانوهای کم جونت بشم خیلی دوست دارم دوست داشتنم را حد و مرزی نیست عاشقانه می پرستمت
18 آذر 1392

8ماهگی

دختر نازم امروز وارد ماه هشتم زندگیت شدی مثل خیلی ماهها دیگه دیشب یه کار جدید انجام دادی اون هم  این بود که تونستی بشینی هنوز خیلی نمی تونی تعادلت را حفظ کنی ولی در همین حد هم خیلی خوبه دخترم این روزها یکی از بازیهای مورد علاقه ات اینه که من و بابا ماشین های بابایی را بیاریم و هل بدیم تو هم با بدنت پل درست کنی و ماشین ها از زیرت رد بشن خیلی با این حرکت خوشحال می شی یه شیرین کاری جدید هم انجام می دی می ری توی آشپزخونه و کشوی گاز را بیرون میکشی و کلی وسایل را بهم میریزی خدا از این به بعد عاقبت ما را به خیر کنه دختر نازم این روزها خیلی به مراقبت بیشتری نیاز داری چون که دیگه به همه جای خونه سرک میکشی یه چیز دیگه هم این ک...
13 آذر 1392

روزهای سخت

مهدیسم این روزها برای من خیلی سخت می گذرد هر روز بعدازظهر وقتی که میان و می برنت گریه می کنم نمی دونم هیچ کس حسم را نمی فهمد هیچ کس نمی فهمد که من برای تو برای آغوشت برای بوییدنت برای شیطنت هایت دل تنگم هیچکس نمی فهمد من از صبح تا ساعت 3 تو را نمی بینم و دلتنگ ندیدنت می شوم و بعد از این ساعت حق دارم ساعتی با تو تنها باشم  ساعتی با تو خلوت کنم این زورها سخت می گذرد خیلی سخت من در اندوه نبودنت خم می شوم می شکنم در غم مادری نکردن در حسرت سیر دیدن تو این روزها همه می خواهند برایت مادری کنن یعنی می توانن ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ سوال خنده داریست پس من کجای زندگی تو ایستاده ام کجااااااااااااااااا این روزها خیلی ها نمی دانند با رفت و ...
6 آذر 1392
1